دیروز حدود ساعت ۲۲ با رفیقم تو میدون صفا (بازار بروجرد) بودیم و تقریبا تمام مغازه ها تعطیل کرده بودند؛
یک دفعه دیدم رفیقم زد رو ترمز و بهم گفت پول نقد داری؟ گفتم نه! بعد مثل فشنگ از ماشین پیاده شد و رفت سمت یک پیرمرد دستفروشی که چند تا کاهو و سبزی تو بساطش داشت و مشخص بود حتی کسی بهش نگاهم نمیکنه چه برسه بخره ازش!
رفیقم همه بارشو یه جا ازش خرید و تا رفت از عابربانک پول بگیره پیرمرد دیدم که بارو گذاشت پشت ماشینمون و دو دستشو آورد بالا و شروع کرد با خدا راز و نیاز و شکرگزاری؛
به رفیقم گفتم نمیدونم پیرمرد چی به خدا گفت، ولی خدا خودش میدونه چطور برات جبران کنه؛
پ.ن:
خوب بودن به همین سادگیست یادداشت های یک عدد جوان دانشجو...
برچسب : نویسنده : 7javan-neveshte بازدید : 84